این باور وجود دارد که دوگانهی توصیفی/توصیهای وجه زبانی/مفهومی دوگانهی واقعیت/ارزش است. مقصود از دوگانهی توصیفی/توصیهای آن است که الفاظ/مفاهیم به طور کلی به دو دستهی ارزشگذارانه و غیر ارزشگذارانه تقسیم می شوند به نحوی که الفاظ/مفاهیم ارزشگذارانه، خالی از هرگونه واقع نمایی بوده و غیر صدق و کذبپذیرند؛ در مقابل، الفاظ/مفاهیم توصیفی و غیر ارزشگذارانه وجود دارند که حکایتگر ویژگیهای واقعیت خارجی بوده و صدق و کذبپذیرند. برخی معتقدند الفاظ/مفاهیمی وجود دارد که هر دو خاصیت توصیف و توصیه را توأمان دارا هستند و این الفاظ/مفاهیم، که غلیظ اخلاقی نامیده میشوند، توانایی نقض دوگانهی توصیفی/توصیهای را دارند و به دنبال آن با رد این دوگانه، دوگانهی واقعیت/ارزش نیز فرو میریزد. مقصود از دوگانهی واقعیت/ارزش آن است که ارزشها واقعی و عینی نبوده و ویژگی اصیل واقعیت خارجی نیستند. در این پژوهش قصد داریم در آثار هیلاری پاتنم و فارابی دو مسأله را واکاوی کنیم: اول نقش الفاظ/مفاهیم غلیظ اخلاقی در رد دوگانهی توصیفی/توصیهای و به تبع آن دوگانهی واقعیت/ارزش؛ دوم نحوهی درهمتنیدگی توصیف و توصیه و رابطهی آن با مسألهی واقعیت/ارزش. اهمیت این موضوع از آن جهت است که واقعنمایی، عقلانیت، استدلالپذیری و نسبیگرایی احکام و جملات اخلاقی مستقیماً به حل این مسأله وابسته است؛ لذا در فلسفهی اخلاق و حکمت عملی دارای جایگاه مبنایی بوده و سایر مسائل اخلاقی از آن تأثیر میپذیرند. هدف از مقایسهی این دو فیلسوف علیرغم اشتراک در صرف اعتقاد به واقعگرایی اخلاقی، نشان دادن اختلاف اساسی آن دو در تبیین و تفسیر از واقعگرایی است؛ فارابی از منظر واقعگرایی متافیزیکی و پاتنم در تقابل، از منظر واقعگرایی درونی و واقعگرایی فهممتعارفی به اخلاق نظر میکند.
فارابی و پاتنم تأثیر مخرّب یا مولّد متافیزیک در دانشهای هنجاری، مثل حکمت عملی و فقه در علوم قدیم و اخلاق و اقتصاد در علوم جدید را امری آشکار میدانند و معتقدند عدم توجه به این نقش، به اثرات غیر قابل جبران منجر میگردد. برای فارابی این نقش ضروری و حیاتی در قالب استفادة دانشهای هنجاری از معارفی است که در متافیزیک تبیین و مبرهن شده است و بدینجهت حذف متافیزیک نزد فارابی، بهمعنای حذف برخی مبادی آن دانشها و رد عینیت در ارزشها و ورود به وادی نسبیگرایی است. در طرف مقابل، پاتنم منکر متافیزیک سنتی بوده و بهدنبال حذف آن از دانشهای هنجاری است. بههمینجهت برای کارکردی که متافیزیک سنتی در دانشهای هنجاری داشته است، جایگزینی معرفی میکند. این جایگزین، تفسیر و روایت خاص او از فلسفة پراگماتیسم است. پاتنم در این روایت، پراگماتیسم را نوعی از متافیزیک میداند که بدون مرز بوده و در نقش آسیبشناسی و اصلاحگری سایر فلسفهها ظاهر میشود. بر این مبنای جدید، پاتنم تصویر دیگری از دانشهای هنجاری و معیار عینیت و نسبیگرایی ارائه میکند. روش مورد استفاده در این پژوهش، تحلیل منطقی_فلسفی، اعم از تحلیل مفهومی، تحلیل گزارهای، تحلیل سیستمی، با رویکرد تطبیقی، جهت تضارب آراء، تبیین و گفتوگوی آن دو اندیشمند است.
کشفیات و تجربههای زیاد در ابتدای قرن بیستم نشان داد که فیزیک کلاسیک برای به تصویر کشیدن صورت صحیحی از عالم طبیعت کافی نیست و همین نارسائیها منجر شد تا تفکر بشر در مسیر جدیدی از علم فیزیک قرار گیرد. در نگرش جدید فیزیک، نگاه به پدیدههای هستی، نگاه به اجزای جدانشدنی و در کنش و واکنش یک کل هماهنگ است. از سوی دیگر در حکمت متعالیه با توجه به مبانی فلسفی صدرا مانند تشکیک طولی و عرضی، وجود زمان مشترک و... نظامی از عالم طبیعت توصیف شده که با یافته های جدید فیزیک مسانخت بسیار دارد. یکی از بزرگترین نتایج این کاوش آن است که اشیای مادی به صورت متمایز از یکدیگر نیستند، بلکه به-گونهی جداییناپذیر، به محیط پیرامون خود متصل شدهاند و خواص آنها تنها بر حسب ارتباط آنها با کل جهان قابل درک است. این روابط تا فواصل دوردست عالم کبیر و تا ستارگان و کهکشانهای بسیار دور کشانیده می-شود و درنهایت با تلفیق این دو نگرش، وحدت عالم هستی در جهان ماکروسکوپی نمایان میشود. تلفیق دست آوردهای جدید علوم طبیعی با تفکر فلسفی گامی رو به جلو در شناخت بهتر و کاملتری از عالم طبیعت است.
یکی از دغدغههای فیلسوفان در طول تاریخ اندیشهی فلسفی، پاسخگویی به پرسش از چیستی و هستی زمان و مکان بوده و هست. به همینمنظور در این پژوهش سعی بر آن است تا مسألهی فضا و زمان در حکمت صدرایی و ارتباط آن با پیامدهای حاصل از فیزیک جدید تبیین شود و افزون بر مقایسهی تحلیلی دو دیدگاه، ابعاد جدیدی از این مسألهی پیچیده و مبهم اشاره گردد. نگاه صدرا به مسألهی زمان با توجه به مبانی تفکر او در وجودشناسی به ویژه حرکت جوهری، سازگاری بهتری با یافتههای جدید فیزیکدانان چون اینشتن دارد. از مهمترین دستآوردهای این مقاله، با توجه به نگاه هستیشناسی صدرالمتالهین از زمان، دستیابی به نگاهی جامعنگر و با دامنهای وسیع به مسألهی فضا - زمان است که دیدگاه فضا - زمان نظریهی نسبیت را پوشش میدهد و با توجه به مسألهی زمان مشترک، الگویی اتصال و یکپارچگی عالم طبیعت را با ابعادچهارگانه به تصویر میکشد. روش مورد استفاده در این پژوهش اسنادی – تحلیلی با استفاده از منابع کتابخانهای است. آثار اصلی صدرالمتألهین و پژوهشهای اینشتن در نظریه نسبیتمنبع این پژوهش است.امید است این نگرش افزون بر آشکارسازی زوایای فلسفی مسألهی زمان، بتواند راهگشای انکشاف ابعاد جدیدتری برای فیزیکدانان باشد.
در فلسفه ملاصدرا انسان از جایگاه ویژه ای برخوردار است. انسان تنها موجود ممکنی است که دارای حدّ وجودی مشخص و معینی نبوده و مراتب وجودی او متناظر و مطابق با عوالم و مراتب وجودی آن است. اصول و قواعد تأسیس این نظام فلسفی از قبیل اصالت وجود، تشکیک در وجود و به ویژه دو اصل حرکت جوهری و اتحاد عالم و معلوم و همچنین مراحل تکوین نفس و نسبت آن با بدن میتواند مبنای فلسفه زیستمحیطی را شکل دهد که به واسطه آن بتوان راهکارهایی برای تبیین نسبت انسان و طبیعت ارائه نمود و براساس آن بحران زیستمحیطی که طبیعت از آن رنج می برد، مدیریت شود. در نظام فلسفی حکمت متعالیه، طبیعت به عنوان مرتبهای از مراتب وجود به تناسب بهرهای که از وجود دارد؛ واجد علم، ادراک و شعور است بنابراین تعامل انسان با این موجود زنده به کلی با آنچه در فلسفه زیستمحیطی مبتنی بر فلسفه غرب تعریف شده، متفاوت است. تبیین و تحلیل معنای انسان و طبیعت در فلسفه ملاصدرا و بیان نسبت آن دو از اهداف اصلی این مقاله است.
تشکیک در وجود از اصولی ترین مبانی حکمت متعالیه است ، این مسأله مبنای تبیین و اثبات مسائل متعدد فلسفی گردیده است به گونه ای که ملا صدرا بسیاری ابتکارات خود را در حوزه های مختلف فلسفی وامدار این مسأله است، یکی از مهمترین ابتکارات ملاصدرا در حوزه معرفت شناسی که تشکیک در آن نقش اساسی ایفا کرده است، مسأله اتحاد عالم ومعلوم است، حکماء پیش از صدرالمتالهین چون از مساله تشکیک در وجود غافل بوده اند مناط انواع ادراک را میزان تجرید مدرَک از ماده ولواحق آن می دانستد و تفاوت ادراکات را ناشی از تفاوت مقدار تجرید ماهیت از امور مغایر خود می دانستند؛ لکن صدرالمتالهین با رد نظریة تقشیر، تفاوت ادراکات را ناشی از تفاوت انحاء وجود مجرد می داند. درحکمت متعالیه ملاک معلومیت فقط بر اساس نظام تشکیکی وجود توجیه پذیر است وی با پذیرش وجود جمعی در نطام تشکیکی وجود قائل به انحاء وجود در طول یکدیگر برای یک ماهیت می شود که مستلزم حمل دیگری به نام «حمل حقیقه و رقیقه» است و بر همین اساس ملاک معلومیت براساس تأکد وجود است، هر چه میزان وجود از نطر تحصّل وفعلیت شدیدتر باشد میزان معلومیت آن بیشتر است و هر قدر وجود آن ضعیف تر باشد از میزان معلومیت آن کاسته می شود و نفس برای ادراک هر معلومی در مرتبه همان معلوم با آن متحد می گردد.
شناخت خداوند یا همان مبدأ هستی همواره یکی از دغدغههای اصلی بشر بوده است. از اینرو بخش عمدهای از آموزههای ادیان آسمانی نیز در پاسخ به این دغدغه، به توصیف او اختصاص یافته است. اما از آن جهت که شناخت ذات او به دلایل عقلی و نقلی امکانپذیر نیست، حکمای الاهی و متکلمان و آموزههای وحیانی شناخت خداوند را در قلمرو صفات دانسته و صفات الاهی را به صفات معرِّف ذات و صفات مفسر فعل الاهی تقسیم نمودهاند. همانطور که صفات معرّف ذات و برگرفته از ذات کامل الاهی دارای ویژگیهایی است، صفات فعلی نیز که برگرفته از افعال الاهی است، دارای ویژگیها و معنای خاصی است. دراین مقاله، برآنیم تا بهلحاظ نظام معنایی، تفسیری هماهنگ و معنادار از صفات فعل ارائه داده، ویژگیهای خاص صفات فعلی را از دیدگاه متکلمان و حکماء مورد تحلیل و بررسی قرار دهیم.
در تبیین پیدایش جهان ممکن بعضی از متکلمان، افزون بر پیشینه عدم زمانی، برای موجودات اصل علیت را نیز انکار کرده و ارتباط واجب و ممکن و یا خالق و مخلوق را به نحو فاعل ایجادی تفسیر کردهاند. در برابر، بسیاری از فیلسوفان معتقد به پیشینه وجودی برای موجوداتاند و بر اصل علیت و ارتباط ایجاد ایجابی تأکید دارند و برخی از آنان در تقریر و تبیین ارتباط ایجاد ایجابی، سنخیت را امری ضروری دانستهاند. از این رو در تفسیر ارتباط جهان ممکن با خالق و آفریدگار، به طور عام سه دیدگاه بینونت، عینیت و سنخیت ارائه شده است. این نوشتار، نظریه ضرورت سنخیت در اصل علیت در فلسفه اسلامی را بررسی میکند؛ بدینترتیب که پس از تحلیل و تبیین مسئله، نقدهای وارد شده به آن را بررسی کرده و سرانجام سنخیت را بر مبنای وجودشناسی فلسفی، به عنوان امری بدیهی طرح میکند.
از پیچیدهترین مباحث فلسفی که سرنوشت بسیاری از مسائل به آن وابسته است، بحث علم وادراک است. و از جمله پرسش هایجدّی در این خصوص، مقدار اعتبار معلومات ودانش ما انسانهاست و اینکه واقعنمایی علم چگونه و در چیست؟در میان اندیشمندان معاصر، علامه طباطبائی(ره) بیشازسایرین، به اینمهم توجه کرده ومباحث ارزشمندی را دربارة این موضوع ارائه داده اند. ایشان با ارجاع تمام علوم حصولی به علوم حضوری و پایهدانستن علوم حضوری، اولاً، رویکرد نوینی در این قلمرو داشته و ثانیاً، به توجیه خطای حواس دست یافتند. در این نوشتار، ضمن تحلیل و تبیین دیدگاه علامه طباطبائی (ره) در باب ارزش معلومات و توجیه خطای حواس و یادآوری نکاتی چند در مورد این نظریه، سعی بر این داشته ایم تا تقریری منسجمتر با برخورداری از کمترین اشکال را در خصوص گونة واقعنمایی علم ارائه کنیم.
از جمله قواعد فلسفی در باب علیت، قاعده معروف «الواحد» است که با اصل سنخیت علت و معلول ارتباط تنگاتنگ دارد. در منظر بسیاری از حکیمان، این قاعده بدیهی تلقی شده، در عین این که از منظر برخی با اشکالها و پرسشهای جدی در خصوص قلمرو آن روبه رو شده است، از جمله اینکه: قاعده الواحد با فاعلیت و قدرت مطلقه الهی تعارض دارد، بهگونه ای که برخی علیت الهی را از شمول قاعده خارج کرده اند. این مقاله ضمن تبیین اصل قاعده و قلمرو آن، به اشکال محدودیت قدرت الهی پرداخته و پاسخ حکیمان را در این خصوص نقد و تحلیل میکند و سرانجام به این نتیجه می رسد که نه تخصیص در قاعده عقلی «الواحد» صحیح است و نه محدودیت در قدرت مطلقه الهی رواست، بنابراین، هیچ تناقضی میان مفاد قاعده الواحد و براهین دال بر اطلاق فاعلیت الهی وجود ندارد.
از مسائلی که در طول تاریخ توجه دانشمندان را به خود معطوف داشته، رابطهی اجزای عالم با یکدیگر و هستیشناسی برآمده از چنین تفکری است. از یونان باستان تاکنون فیزیکدانان و فیلسوفان بسیاری به تحقیق و بررسی در این زمینه پرداخته و عموماً نتایج تحقیقات و تفکرات آنان ازیکدیگر متأثر بوده، بهگونهای که کشف یک مسأله باعث تغییر و تحولات بنیادینی در خط فکری گروه دیگر شده است. با پیشرفت فیزیک جدید دریچهی جدیدی در نگرش هستیشناسی عالم ایجاد و باعث شد در مقایسه با گذشته، اندیشمندان به طرز متفاوتی در این زمینه قلمفرسایی کنند. تلر از دانشمندانی است که از یافتههای جدید فیزیک متأثر است و سعی کرده دیدگاه بخشیانگاریِ برآمده از فیزیک کلاسیک را ابطال کند و به دیدگاه خودش که بر جهانی کلگرا و مبتنی بر رابطه مبتنی است، بپردازد. در این نوشتار سعی شده دیدگاه تلر با محوریت مقالهی او در این زمینه، با نام «نسبیت، کلگرایی رابطهای و نامساوی بل» تبیین شود و باتوجهبه اصول وجودشناسی حکمت متعالیه، نقد و ارزیابی شود. نتیجهی این تحقیق تأکید دارد که روش تجربی، جزئی است و برای اثبات کلگرایی عالم ماده مناسب نیست، بلکه با اصول کلی و فلسفی مانند وحدت شخصی وجود، اصل علیت و ضرورت بالقیاس، میتوان با استدلال کاملتری به این امر مهم دست یافت. بیشک برقراری چنین دیالوگهایی میان فلسفه و فیزیک، در فهم بهتر و کاملتر از هستی راهگشا خواهد بود.